۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

عشق





پیش نوشت:
چندی پیش در وبلاگ یکی از دوستان، مطلبی خواندم با عنوان "عشق" که در تعریف، سرشار از ایراد و ابهام و اشکال بود.
تصویری که این عزیز در نوشتۀ خود از عشق نشان داده بود، در واقع متعلق به عشق نبود و به التهاب آن کسی مرتبط می شد که خود را عاشق می دانست. این تصویر آنچنان سوزاننده و خانمان برانداز بود که مرا بر آن داشت چند سطری در مورد حقیقت این موضوع بنویسم.
و به راستی که یک نکته بیش نیست و نامکرری آن به دلیل خطای شناختی بشر است. این حکایت، حکایتی ست که می توان در آن اندیشید و با آن دگرگونه دید.









من هماندم که وضو ساختم از چشمۀ عشق ... چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست





به هیچ شناخته ای نسبت نمی گیرد. ورود به آن، لبریز از اما و اگر و اصرار و انکار و کشش و منعی درونی ست. نبردی ست میان آنچه دل می خواهد و از آن آب حیات می نوشد با آنچه که عُرف و عادت، به ثباتِ عدمش خو کرده و امنیتش را در حفظ روزمرگی می داند ...
عشق چیزی نیست که "در" فرد متبلور شود، چیزی ست که "از" فرد برون می آید و پویا می شود. هویتی ست بی شکل که تمام لحظات را شکل می بخشد، طعمی ناب و رنگ و بویی زلال دارد. بی حد و مرزی ست که از هویت فرد می بالد و فردیت را تعریف می کند.
و بسی جای اندوه دارد که در تعریف عامه، آغاز به بودن و ملموس بودنش، معشوق می طلبد نه عاشق!! و دقیقا از همین جاست که با خطای انسان در می آمیزد و به تلخی تعبیر می شود. غافل از آنکه، آنچه تلخ و دست نیافتنی ست خود عاشق است، نه عشق ...
عشق برای حضور، منتظر چشمان زیبا و چهرۀ فریبا نمی ماند. از انحنای اندام و حلاوت لبخند متبلور نمی شود. با رنگ لب و جاذبۀ نگاه و کمند گیسوان بیگانه است. با حضور شخص سومی به نام معشوق، واله نمی شود تا آغاز کند. عشق، تنها عاشق می طلبد تا بیاغازد. آن زمان می آید که چیزی در درونت فرو بریزد و طعم گنگ در لحظه بودن و هر لحظه بودنش را درک کنی.
مفهومی ست بیش از ماندن و راکد بودن. حیات است و حیات می بخشد. در دسترس است و ساده و گوارا. نور است و روشنی. زلال و بلند است. شگرف و وسیع است. صبور و صمیمی ست. آزاد و شگفت است. نرم و ناب است. مهربان و آرام است. شاد و پر هیاهوست. پایدار و صادق است. معصوم و عظیم است. تعریف مستقل و واحدی ندارد ولی می تواند تمام ماهیت فرد را تعریف کند.
عشق، یک لحظه شیفتگی یا ماندن در شیدایی و سودای کس دیگر نیست، عشق، تجلی نیرومندی از زندگی خود ماست. تجلی انسان است در کامل ترین مرحلۀ بلوغ و بالندگی. و این بلوغ اختصاص به تمامیت انسان دارد؛ قلب، روح و اندیشه در کنار هم و برابر با یکدیگر.
آنچه محبوب (به گفتاری آشناتر، معشوق) به تاراج می برد و در تلخکامی اش می افکند، عشق نیست بلکه "نیاز" است. نیاز محب (به گفتاری آشناتر، عاشق) است به دوست داشته شدن و دوست داشتن دیگری. نیاز است به شنیده شدن. نیاز به بودن و اهمیت داشتن برای کسی غیر از خود. و آنچه محب به محبوب ارائه می کند عشق نیست، "معامله" است. می دهد تا باز ستاند و لذت برد. و اگر چنین نشود، رو به تیرگی می گذارد و آزرده می شود. خشم می گیرد و نفرت می ورزد. شعله می کشد و انتقام می ستاند. کینه می خواهد و اندوه می گذارد و آلوده می شود. و حاشا که عشق، از این همه به دور است و هرگز چنین نیست.
عشق، از انسان آغاز نمی شود، با انسانیت آغاز می شود و ماهیتش با آزادگی و رهایی قلب و اندیشه پایدار می ماند. اسیر نمی شود و اسیر نمی ماند و اسیر نمی کند. دوست می دارد و دوست داشته می شود. مجذوب است و جذب می کند. وابسته به مکان و زمان نیست و به لحظاتی خاص تعلق ندارد. محدود نیست و محدود نمی کند. تضاد ندارد و هماهنگی می آورد. اشتیاق می آفریند و شور می بخشد و هماره مستدام است. رو به زیبایی و برتری و بلندی دارد و منزلت می بخشد. وجه است و بُعد است و از توجیه کلمات و معانی، گریزان. اما و اگر و چرا نمی داند و دلیل نمی شناسد. دل می شناسد و دل می خواهد و درکی آزاد دارد. متعادل است و تعادل می بخشد و رها می کند.

آری عشق ... عشق ... این حیات پایدار و مانا
تنها چیزی ست که می ماند و می ماند و ماندگار می سازد ...




و عشق، تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس ...
و عشق، تنها عشق
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن ...

۱۲ نظر:

نوشین گفت...

عاشقها همیشه زنده هستند
شاعر میگوید:
عاشقان را بگذارید بنالند هنوز
مصلحت نیست که این شعله خاموش شود

ولکانو گفت...

سلام باران مهربان
ممنونم از حضورتون
چقدر این جمله بدلم نشست که عشق با انسان شروع نمی شود بلکه با انسانیت شروع می گردد.
زیبا بود مهربان.

ستایش گفت...

سلام بارانم : ممنون از دعوتت
در برابر کلام زیبایت و توصیف بی نظیرت چاره ای جز سکوت نمی یابم......

شروین گفت...

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
ودست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.
.
.
.
سلام

ناشناس گفت...

به باران سلامی دوباره خواهم داد

سلام مهربان
عصر بخیر
خوبی؟
بروزم با غزلی از خودم.

باران جان ولکانو هستم هر کاری کردم اسمم ثبت نشد

ولکانو گفت...

سلام مهربان همیشه
بوی بوستان و طراوت گلستان را با حضور صمیمی خود به ارمغان آوردید
ممنونم از محبت بیکرانتون

امير گفت...

تعريفي بسيار زيبا وكامل از عشق را بيان كرديد ...اما ايكاش ميشداين چنين عشقي از مرحله تعريف به عمل در ايد ...اي كاش...

مهنوش گفت...

تعریف عشق را زیبا نوشتی اما...باران...عشق را باید تجربه کرد نه تعریف...

همیشه به یادت هستم

آرامش گفت...

زندگی شما بازتاب افکارتان است.

اگر افکارتان را تغییر دهید زندگیتان متحول می شود!

(برایان تریسی)

سلام دوست من
ممنون از حضورت
نوشته زيبايي بود

ستایش گفت...

سلام دوستم
از دعا نوشتم.....
از استجابت دعا ..........
حتما بیا
التماس دعا

همايون گفت...

سلام دوست عزيزم
آنچه در مورد عشق نوشتي ... بنظر من يك قطعه ادبي است كه جملاتش زيباست ... اما بيان گر هيچ چيز نيست. يا لااقل من معني آنرا درك نميكنم
اما آنچه كه من از عشق درك كردم ... سوزاننده ... پر تلاطم ... خشن ... لطيف ... نابود كننده ... و ... و بود ...
تحملش واقعا سخت بود.
تشكر فراوان

soda گفت...

و چقدر کم اند آنهائی که بی هیچ چشمداتی عاشق اند...