۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

می شمارمت


او، اویی که هر شب صدای نجوایش را می شنوم و جوابش می گویم ...



در من مدام زبانه می کشد نام تو ...
سرد و گرم می شوم ...
می ایستم ... می خندم ... اشک می ریزم ...
ساعت ها خیره به جایی دور،
با سرانگشتانم می شمارمت،-
یک، دو، سه ...
یکی مانده به دیدار،
محو می شوی
و من این گونه تکرار می شوم ...


۸ نظر:

شروین گفت...

این زبانه های مدام نام تو...
این خیره گی چشمان من...
این شمارش دمادم سرانگشتانم...
این اشک های گرم...
تکرار بهانه ی ماندن توست در یکی مانده به وعده ی آخرین دیدار...
می ایستم... می خندم... اشک می ریزم...
و تو در تکرار مبهوت ماندنم محو می شوی...
و من اینگونه تو را به تماشا می نشینم...
.
.
.
سلام بارانم

مهنوش گفت...

و من این تکرار بی فرجام را در تک تک یاخته هایم حس می کنم و هر آن لبریز می شوم از آن همه بی تو بودن...

باران مهربان
نوشته هایت عجیب به دلم می نشیند

یلدا گفت...

در حسرت این دیدارهای موهوم سرگردانم و آیا باید؟
سلام مهربانم... زیبا بود...

ناشناس گفت...

سلام باران بزرگوار و نجیب
شب بخیر
ممنونم که اومدی و منو خواندی. درود بر شما
شعر زیباتون را خوندم. احسنت.
مهربان این تکرار زیباترین تکرارهاست که ققنوس وار عاشق را میسوزاند و از شعله هایش تولدی دیگر را به نظاره می نشیند

معلم تنها

هيچكس گفت...

عجب متن مدرني بود ها!!!
به دلمان نشست كوتاه و خلاصه كلي حرف ميزني براي آدم !
من هم به روزم

همايون گفت...

سلام
دوست ناپيداي من
طبق معمول قلمت شيواست و نوشته هايت دوست داشتني
موفق باشيد

شروین گفت...

نمی دانم کجا خوانده ام بر آب،

که هر چه بنویسی آب -

باران نخواهد بارید!
.
.
.
حالا من هی می ایستم و می خندم و اشک می ریزم!
.
.
.
سلام بارانم

شروین گفت...

تو تمام ترانه هایی را به یاد می آوری

که از طعم تشنگی

چشم به راه باران اند

اما باز از باران سخن نخواهی گفت .

.
.
.
به دیدارم بیا که دلم قرار ندارد!