۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

چراغ



روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم ...



۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

روشن تر از دل تو دلی وجود ندارد
بهمین خاطر گزیده تر می بری دلها.
..........
خرسند

ستایش گفت...

نوشته هایت چون همیشه مختصر اما پر معنی و تامل بر انگیز است

سلام بر بانوی آب و آئینه....

زهرا ماه باران گفت...

سلام باران مهربان
من آمدم
هنوز ننوشته ام اما خیال نوشتن دست از سرم بر نمی دارد
شاید به زودی ببارم
شاید به روشنی ابرهای بهاری ترانه بگویم...
خوشحال می شوم به رنگهای دلتنگی من سری بزنی.باران می خواهد این دیر خالی و ساکت من...

مهنوش گفت...

باران خواندمت...اما...برمیگردم

مهنوش گفت...

تا ظلمتی نباشد هیچ سپیدی درخشش نخواهد ادشت...

من هم به روزم دوستم
سری به من بزن

ماه مهربون گفت...

چه برایت بگویم روشن تر از سکوتم
چه برایت بیاورم روشن تر از خاموشی ام

به قول انگلیسی ها مطلبت مثل wake up call بود. كوتاه شايد كوتاهتر از كوتاه ولي از عمق جان تا عمق جان.

یلدا گفت...

قشنگه!
سلام مهربان....

شروین گفت...

چراغ آوردم و خاموش تر شدم!
تو نیز برای تمام سایه ها چراغی به روشنی ببر...
.
.
.
سلام

امیر گفت...

سلام ...

ستایش گفت...

سلام نازنین ترین : به روزم و بی تاب دبدن و خواندن نظرات گوهربار تو ...

هیچکس گفت...

حرفی برای گفتن ندارم باران ! غیر از متاسفم که به نظر من مزخرفترین دلداری دنیا است !
خدا دلت را آرام کند فقط همین

آينه هاي ناگهان گفت...

باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی


...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!

ناشناس گفت...

وتو با خامشیت اتش بجان من میزنی
کمی این شعله را پایین بکش و بفکر سوختن خلایق هم باش .
اگر جه خلایق هرچه لایق
............
خرسند

شروین گفت...

بیا ببین چه ماهِ دُرُشت و گلگونی

در این پیاله مِی می تابد.

ستایش گفت...

سلام
من به روزم و منتظر حضور دوستان ......

مهنوش گفت...

بیا به خانه ام