بی حرکت مانده بودم و آهسته نفس می کشیدم. طبق چیزی که انتظار داشتم، از گردنم شروع کرد. با اینکه چشمهام گاهی باز و بسته می شد و می توانستم ببینمش ولی حرکت نرم دستهاش در ذهنم نقش می بست. حتی وقتی دقیق و ظریف نگاهم می کرد، حرارت نگاهش در پیچ و خم اعضای بدنم جریان داشت.
آرام و دلپذیر پیش می رفت؛ از گردنم به چشمها، بعد گوشها، بعد سر شانه و سینه ها، و بعد دستهام.
به انحنای کمرم که رسید نرمش دستهاش بیشتر ولی آهسته تر شد. انگار می ترسید کارش به آخر برسد بی آنکه حق کار را کاملا ادا کرده باشد. هر بار که عقب و جلو می رفت و هر حرکت را به صورتی متفاوت با وسواس خاصی تکرار می کرد، طوری به من خیره می شد که می فهمیدم اولین و آخرین خواسته اش این است که همه چیز را تمام و کمال انجام دهد. با هر نگاهی که بر من می انداخت تمام وجودم را می خواند و من کرخت می شدم. شاید حرکات جزیی و گاه به گاهم باعث شده بود که بیشتر حساس شوم به آنچه طول کشیدنش نفس گیر بود، اما مدتها بود که برای چنین روزی صبر کرده بودم و می خواستم تا آخر دنیا هم تمام نشود.
ولی بالاخره تمام شد. درست در همان لحظه ای که بدنم را اندک تکانی ناگهانی دادم تا رخوت و رهایی را در سلولهایم جابجا کنم، تمام شد.
حالا نوبت من بود که با اشتیاق به سویش گام بردارم و به پرترۀ بی نظیری که از من کشیده بود، با سپاس و تحسین بسیار خیره شوم.
.
هنوز هم بعد از آن همه سال وقتی به یاد آن طراحی بی نظیر می افتم، داغ و کرخت می شوم و نرمی حرکت دستهایت را درست از انحنای گردنم حس می کنم.
پ.ن:
کاش می دانستم بعد از تو، چه کس از چهرۀ آن تصویر جا مانده در لندن، غبار خواهد زدود ...