۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

چنان باش

آن چنان باش که در دو حسرت نمانی:
- نخست آن که پیش از موعد بگویی و از دست بدهی ...
- دوم آن که از موعد سخن گذشته باشد و از دست داده باشی ...

۱۲ نظر:

معلم تنها گفت...

سلام مهربان دوست من
شبتون بخیر
چقدر زیبا بود
چه کنم که سالها کوله باری از حسرت
شانه هایم را می فرسایند
بدیدنم بیا

ستایش گفت...

سلام
مطلب فابل تاملی است عزیزم
کاش وافعا اینگونه باشیم .
اصلا باید اینگونه بود

ماه مهربون گفت...

جمله زیباییه که باید بهش عمل بشه اما حیف که من کمی دیر شنیدم.

مورد اول تا به حال برام پیش نیومده ولی متاسفانه مورد دوم چند باری پیش اومده بدون اینکه بخوام و یا حتی اون لحظه فهمیده باشم.

شاد باشی

امير گفت...

و بدا به حال من كه هميشه در حسرتم...

معلم تنها گفت...

سلام دوست من
شبتون بخیر
مرسی که اومدی ایشالا که سلامتی رکن اساسی زندگیتون باشه

سحر گفت...

میخواستم دلیل بیارم و یکی رو بر دیگری مقدم کنم ولی نشد

هردو جمله قابل احترام و تاملند.
شاد باشی گلم

ناشناس گفت...

عجیب آنکه همیشه در بین این دو حسرت مانده ایم !! عجیب تر آنکه میدانیم و میمانیم و از آن عجیبتر که تجربه گذشته را باز هم تکرار میکنیم

لیدا گفت...

چنین باش كه هميشه زنده‏ای و چنان باش كه فردا می‏ميری

شروین گفت...

آن چنان زیستم که مرا حسرت دو چیز بر دلم ماند:
- نخست اینکه موعدی در کار نبود و تو رفتی...
- دوم آن که از موعد قرارمان گذشت و نیامدی...
.
.
.
سلام بارانم... سلام

شروین گفت...

چه هوای طاقت فرسایی

تمام روحم،وجودم، قلبم درد می کند.

باور اگر نمی کنی

از کوچه ی خاموش کلمات

به مخفی گاه گریه برو...

مهنوش گفت...

امید دارم حسرت ندیده باشی و فرسنگ ها از آن به دور باشی...

مثل قطره های زیبای باران دلنوشته ات بر دلم نشست..

سلام باران...مهربان

شروین گفت...

تمام آشناهای غریبه با دلم...
همان کابوس های مدام اردیبهشت...
حتی قاصدکی که نشان زیستن داشت...
همه از درمان دردی می گفتند که طبیب مهربانش خاموشی مرگ بود...
این درد کهنه امانم نمی دهد!
مگر تا ته دنیا می توان گریست؟! که اینچنینم ابر دل قرار ندارد!!!
کسی نیست در حوالی این کوچه نزدیک به خدا...
باید بروم باران...
همسفر راه خلاص می شوی آیا؟!؟!؟!
..
.
.
سلام ای آشنا با کهنه ترین دردهای تازه!
سلام