۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

شجاعت



روح ات چه شکلی است؟!
چه حرف ها، غذاها، لباس ها و کارهایی به تو می چسبند؟! ...




* یک راهنمایی کوچک:
جرات "فهمیدن" داشته باش!! ...


۱۸ نظر:

هیچکس گفت...

گمش کرده ام اگر میدانستم کجاست از خودش میپرسیدم رفیق خیلی وقت است که نیست کسی روح منو ندیده !!

ناشناس گفت...

هر چیزی که ارزنی از زیبائی در ان باشد روحم و حتا جسمم اون شکلی میشه
نخوردن غذا برام راحت تره تاخوردن به
خاطر سیر شدن.
بیشتر ساکتم تا هر حرفی را زدن .از لباس نو و اتو کشیده بی زام .و تو
رو بی نهایت دوست دارم بخاطر اینکه با
خودت راحتی .
و فکر میکنم تمام تلاش بشر دانسته ویا
ندانسته در پی زیبائی ست و ازادی مکمل ان.
.....................
خرسند

ناشناس گفت...

و تو چه شکلی هستی برایم بنویس.
...........
خرسند

ناشناس گفت...

در جسم من جانی دیگر

با جان او آنی دیگر

با آن او آنی دیگر

من هم به آن پی برده ام

ماه مهربون گفت...

دیر زمانی ست که روحم را ندیده ام

آن زمان که دیده بودم
کودکی بود
لالایی می خورد و
محبت می نوشید
جامه ای از صداقت و یکرنگی در بر داشت
همه آرزویش شاد کردن دلی
دیدن لبخندی بر روی لبان
پدر
مادر
و یا دوستی بود

این روزها اما نمی دانم کجاست و چه می کند و چه می خواهد و اصلاَ زنده است یا مرده؟

شروین گفت...

دلم برای نداشته هایم تنگ نمی شود!
نه حرف گنگ می زنم به خویش، نه لباس دوست نداشتنی بر تن می کنم و نه کار بیهوده انجام می دهم!
نه اینکه مغرور باشم!..نه... که به روحم به غرورش می بالد!
مرا که می شناسی باران! من از حوالی زیستن خویش می نویسم... نه از جایی که در آن زندگی می کنم!
.
.
.
گاهی تلنگری می زنی به آدم ها.
.
سلام بانوی من... سلام.

شروین گفت...

روحم را به نام خویش می خوانم!
نه حرف ناروا، نه غذای نچسب، نه ...
من سالهاست که آئینه ی خویشنتم.

لیدا شاملو گفت...

لحظه ای درنگ کن!
شتاب بی امان و بی هدف برای رسیدن به چیست؟
گاهی خودمان را میان کالبد تن از یاد می بریم... و هیچ گاه برای یافتن خویش شتاب نکرده ایم!
لحظه ای درنگ!
آغاز راه را با خویشتن شروع باید کرد، با فهمیدن...
که وقتی با روح خود همسفر باشی تو را جرات بافتن مفهوم زندگی هست...

شروین گفت...

طبیعی ست وقتی که باران می آید
من هم مایل ام بر ایوان خانه‌ی خود
رو به جایی دور خیره شوم، رو به جایی دور...
دورتر از این بود و نبودِ کبود
اندکی گریه کنم.
.
.
.
بیا و برایم از دورترین دورها بگو

ستایش گفت...

سلام : دلم برای روح حساس ؛ لطیف ؛ ساده و زود رنج و زود باورم میسوزد
سالهاست عادت دارم به تحمل کردن و دم نزدن . آیینه روح من هزاران تکه شده است از جور زمانه..........

زهرا ماه باران گفت...

سلام باران!
روح من عاشق صدای چک چک قطره های باران روی شیشه ی بلوری پنجره هایش است!
راستی می دانی روح من چقدر پنجره دارد؟!
چیز تازه ای ننوشته ام.دارم خودم را بازسازی می کنم.دارم هراس نوشتن را از خودم دور می کنم...آرام آرام روحم با زندگی تازه خو خواهد گرفت...ممنون که به یاد دوست دارچینی ات هستی!:-)

درنین گفت...

سلام

من باید بهش فکر کنم.

بهترین ها

ستایش گفت...

سلام نازنین
ممنون که با حرفهای دل نشینت منو یاری میکنی عزیزم . همیشه برات دعا میکنم و دوستت دارم (شک نکن )

مهلا گفت...

سلام...
سلام.

زهرا ماه باران گفت...

بارانم به دیدارم نمی آیی؟
بر بوم صبح با خطی لرزان نوشته ام که چیزی کم است...بیا که در انتظارم...

امير گفت...

روحم تشنه پروازه ...
تشنه رهايي

افرا گفت...

حرف‌هاي صميمي- غذا:ميوه(اگه غذا بدونيشون)، لباس نخي و مطالعه و تمرين يوگا به من مي‌چسبند زياد.....

افرا گفت...

كامنت ها رو كه خوندم تازه متوجه شدم هر چند كامنت قبلي هم دور از واقعيت و خواسته هاي قلبيم نيست... اما روح من مي خواد بيشتر بشناستم و عاشق اين دنياست متاسفانه من مي تونم بيشتر از نوح توي اين دنيا زندگي كنم و باز بخوام كه باشم!!!!!بس كه دانستني دارم درون روحم بس كه اين دنيا هر روزش ي چيزي يادم مي ده.......