۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

برگ آلود

بوی خون می داد،
آن گلوی بریده ای که از عبور مرگ،
می رُست.
آن نگاه منتظر به آفتاب و آب،
آن دلی که به برگ آغشته بود،
بوی خون می داد.

این روزها،
سهراب که می خوانم،
عطر اردیبهشت می آید و،
در کوچه ها
ندای لبخند خدا می پیچد.

آی سیلاب!
با توام
کوله بردار و جاری شو
چه گنداب ها که نباید بشویی
چه اندوه ها که نباید ببلعی

حالا چه وقت دانه کردن انار و،
خوشه کردن گندم های نارسیده است؟!
دل هایی که آغشته به برگ،-
قد کشیده اند،
بوی خون می دهند
.
باریدن باید گرفت ...

۸ نظر:

كمانگير گفت...

سلام رفيق خوبم وبلاگ جديدت مبارك

ناشناس گفت...

سلام باران عزیزو بزرگوار
عصر بخیر
وبلاگ جدیدتون مبارک. ایشالا که مانند گذشته در رسالت خود موفق باشید

ناشناس گفت...

سلام
خوشحالم كه آمدي
نميدانم چه بگويم
موفق باشيد
[گل]

آرامش گفت...

سلام دوست خوبم
تبریک میگم
آرزوی موفقیت تو وبلاگ جدید رو دارم
موفق باشی

مهنوش گفت...

من چه می خواهم وقتی همه ی نور آفتاب را گندم های دشت دزدیده اند...وقتی همیشه خیال می کنم که دشتی هست و آفتابی و گندمی...من چه فکر می کنم وقتی همه ی غروب ها دنیا را از دریچه ی لرزان اشک هایم می نگرم...

منزل نو مبارک
سلام باران...همیشه در فکرم

هيچكس گفت...

سلام رفيق منزل نو مبارك باشه
من هم به روزم

ناشناس گفت...

سلام
من نظر دادم اما شرايط دادن نظر سخت شده ... من با اين چيزها آشنا نيستم و در نتيجه شايد نظرم ثبت نگردد.
موفق باشيد

همايون گفت...

سلام خوبم
دل انسان از اين همه ظلم خون ميشود.
به اميد روز رهايي
در اين قسمت گل هم نيست كه تقديم كنم
ضمنا خط نوشتاري هم خوب نيست
موفق باشيد
[گل]