بالای تابوتت ایستاده بودم و به چهرۀ آرام و دوست داشتنی ات، نگاه می کردم. مثل همیشه مهربان و صبور. آثار شکستگی و کبودی روی پیشانی و گونه ات مشخص بود و به شدت آزارم می داد. ادوین وارد اتاق شد و چیزی گفت. صدایش نامفهوم بود. همه چیز در آن فضا نامفهوم و معلق بود بجز تو. چقدر از آن خاک سرد و مرطوبی که می خواست تو را ببلعد، بیزار و مشمئز بودم. آهسته شانه ام را نوازش کرد و گفت: "فقط چند دقیقۀ دیگر، همه بیرون منتظرت هستند". کسی چه می دانست که تاب آوردن آن دقایق چگونه از روح و جان من می کاهد. سرم را به نشانۀ "نه" تکان دادم و قدم به قدم از تابوتت فاصله گرفتم.
چقدر طول کشیده بود تا به آن گورستان سرد برسیم؟! یادم نیست. می خواستم تنها باشم. می خواستم با تو تا ابد تنها باشم. ولی نمی شد. آن خاک گرسنۀ وقیح تو را می خواست و من باید می سپردمت به رفتن.
و تو به همین سادگی می رفتی و کاری از من برنمی آمد بجز خداحافظی.
.
حالا دیگر تحمل آن شهر غریب و سرد بدون تو ممکن نبود. از آن همه عشق و شیطنت و لبخند، تنها خانه ای مانده بود که بوی غربت می داد، لباسهایی که بوی دلتنگی داشت و شمعهایی که دیگر خانۀ دوست داشتنیمان را روشن نمی کرد. راستی آن راه پله های چوبی را خاطرت هست؟! آن روز بارانی وحشتناک منچستر را چطور؟! آن بی خوابی ها و ترس ها را؟! ترس از رفتن و نبودن من!! ولی من که خیال رفتنم نبود بدون تو. یادت هست چگونه برای گریه ها و کابوس های شبانه ات مرهم شدم؟ یادت هست چند بار با صدای من خوابیدی و برخاستی؟ درخت کریسمس سال 2005 را چطور؟! آن حلقۀ ساخته شده از بوردای جواهرات لندن را چطور؟ آن بوسه های داغ را؟ راستی می دانی دیگر کسی مثل تو دستهایم را نخواهد بوسید؟!
لعنتی!! نمی بینی آن روزها و آرزوها چقدر دور و بعید شده اند بدون تو؟! نمی بینی تا چه اندازه این خاک مرطوب و بیگانه، بدون حضورت بی اعتبار است؟!
ادوین تنها کسی ست که می ماند و تا صبح پا به پای من بیدار می نشیند.
.
نمی دانم چند روز از رفتنت می گذرد. کرخت و بی حس شده ام. با ادوین برمی گردم لندن که قسمتی از وسایلم را جمع کنم. این خانه هم بدون حضورت بی روح است. حتی مه آلودگی دلگیر لندن هم بدون مهربانی های تو، بدجور خفه کننده شده است. انگار در هیچ شهری بدون تو نمی توانم آرام و قرار بگیرم. خودم را روبروی کلیسای باستانی مارگارت پیدا می کنم. من و تو خاطره های زیادی از این کلیسا داریم. یادت هست؟!
.
قرار بود بهار آینده بیایم و همیشه با تو بمانم. می گفتی سوئد برای اقامتمان خیلی سرد است!! ولی زندگی مشترکمان حتی تا بهار دوام نیاورد. حالا پای آمدنم که نه، پایۀ ماندنم شکسته است. حالا من ماندم و این همه بی تابی و دلتنگی.
ادوین اصرار می کند به ماندنم. ولی من دیگر نه می توانم در منچستر بمانم و نه در لندن. به ناچار شکسته و خسته برمی گردم. حالا در آن خاک مرطوب سرد و چسبنده، آغوش گرم کسی به رویم باز نیست که بدانم دوستم می دارد و چشم به راهم نشسته است ...
کسی منتظرم نخواهد بود ... هیچ کس ...
۱۲ نظر:
خدا رحمتش کنه چه قلمی داشنه
به تسلای دل غمزده ات می گویم
این تو را بس باشد
کاشنای دردت
نه همه کس باشد
.....................
خرسند
چه بگويم...
به اميد بهاراني دوباره؛
اميد...امـــــــــــــيد!
چه زیبا و تاثیر گذار است .....
و من اطمینان دارم او هرگز عزیز درگذشته اش را از یاد نخواهد برد , و تا ابد با خاطراتش خواهد زیست و با این حرف اصلا موافق نیستم که : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . لااقل در مورد من صدق نمی کنه ......
سلام باران عزیزم
شرمندم که نتونستم پیشت باشم و برای اندوهت مرهم بشم. ولی نمیدونی چقدر از شنیدن این خبر متاسف شدم. امیدوارم این غم آخرین اتفاق بد زندگیت باشه.
سلام
دوباره نوشتم ؟؟؟؟؟؟
اما بسيار ساده
دور از ذهن
فقط براي دل خودم
بهرام
متنت دلتنگي از نبودن كسيه كه حضورش همه اطرافمون رو پر مي كنه .... وقتي ميره انگار يهو همه چيز خالي مي شه..حتي در و ديوارها!!!روح ادما همه چيز رو تسخير مي كنه........
هر چيز مادي كه كنارمونه از بودن اون روح ها جون مي گيره و زنده مي شه....
سلام زیباترین شکل رویش باران !
امیدوارم که تاخیر چند روزه ام را ببخشی که من نیز چون تو عزیزی را از دست دادم و در این چند روز به سوگش نشسته بودم.
مثل همیشه قشنگ بود.
مثل همیشه چیزهایی رو بهم یادآوری کرد. همون چیزهایی که یه روزی دوستشون داشتم و امروز فراموش شون کردم. به دور از تملق و چاپلوسی باید بگم هر مطلبی که می نویسی سخت بر دل و جانم می نشیند.
خلاصه کلام ...
احساست، قلمت و قانون های زندگی ات را دوست دارم.
یاد خودم افتادم.
دلم حتی برای بوی بدنش تنگ شده.
کاش من جای خاک روی قبرش بودم
همیشه چنین است ای غریو طلب / تو در آتش سردِ خود می سوزی و خاکسترت نقره ی ِ ماه است...
سلام مهربان ترین یار :
در اولین روز هفته و اولین روز از آخرین ماه سال 1388 برایت بهترین ها را آرزو میکنم . روزهایت به طراوت باران باد
چقدر غمگين نوشتي دختر
ارسال یک نظر