۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

دقیقۀ آخر


آدم وقتی جمع می کند که برود، چه شکلی است؟!
صاف می ایستد یا قوزدار؟! مچاله است یا وا رفته؟!
دست و پایش یخ می زند یا تن اش حرارت دارد؟!
از کجا باید شروع کند که جمع کند و برود؟!
از کتاب ها، موزیک ها، عکس ها، نقاشی ها یا دست نوشته ها؟!
چقدر مطم
ئن است که وقت رفتن، شبیه آدم بزرگ ها نشده است؟!
آدم ها وقتی جمع می کنند که بروند، اول از همه سراغ چه می روند؟!
چه کار می کنند؟! چند بار دور و بر را نگاه می کنند؟!
چند بار می روند آب می زنند به صورتشان و در آینه خیره می شوند؟!
چند بار موبایل ساکتشان را نگاه می کنند تا بفهمند تنها هستند؟!
چند بار پیامهای گذاشته نشده و ایمیل های نرسیده را چک می کنند تا دل بکنند؟!
اصلا چه چیزهایی را می گذارند برای دقیقۀ آخر؟!
به راستی حال دقیقۀ آخرشان چگونه است؟!
آن دقیقۀ آخر، از کسی که می رود، چه مانده است؟!


۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

نسبیت




دنیا، آنقدر کوچک است که هر روز آدم های تکراری و خسته کننده اش را بببینی
و آنقدر بزرگ، که نتوانی آن کس را که دوست می داری، حتی فقط یک بار ببینی!!




پ.ن:
به همراهانم؛ امیر، زهرا، سپیدار، با تو مهتاب و ستایش
لطف و مهربانی تان بی اندازه شادمانم کرد.
از همگی شما عزیزانم سپاسگزارم ...


۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

دوباره عشق





عاشق شده ام بر تو، تدبیر چه فرمایی؟
از راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟!

تا جان و دلم باشد چون جان و دلت جویم
یا من به کنار افتم، یا تو به کنار آیی

در دوستی ات شهری گشتند مرا دشمن
برمن که کند رحمت گرهم تو نبخشایی؟

هر جا که تو را بینم، دست من و زلف تو
دانی که قلم نبود برعاشق سودایی

زین سان که منم بی تو، دور از تو مبادا کس
نه دسترسی بر تو، نه بی تو شکیبایی




۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

مسافر ...




از راه خواهم رسید، تنها و غبار گرفته و خسته
و آن بی جان پرندۀ سربی و سنگین،
در آغوش خاکی می نشیند سرد و مکنده،
جایی که هیچ اتفاق خوبی چشم انتظارم نیست!
سلام بر تو، ای فصل تنهایی بزرگ!! ...


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

دریچه ...



سهم من و تو،
نباید گشودن دریچه ای باشد،
که با آن بسته شویم!!
قبل از تمام دریچه ها، قلبت را بگشا ...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

کوتاه و بلند ...



زندگی آنقدر کوتاه هست که بتوان قوانین را شکست و دیگران را بخشید ...
و آنقدر بلند هست که بشود آرام بوسید و حقیقتا عاشق بود ...


۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

نو، روز ...




تویی و بهار و بهشت است
خانه ات را بتکان ...
قلب و روح و سر و گوش و دیده ات را!!
نه هر سال،
که هر روز باید با تو، از نو آغاز شود ...





۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

تربیت





تنها نیستی و تنهایی!! ... نه آن که آزارت دهد یا آشفته ات کرده باشد اینگونه زیستن. فقط تنهایی ... و به شدت هم مایلی حفظش کنی و اگرچه ته دلت بدت نمی آید که همیشگی هم نباشد (!!) ولی به صورتی فلسفی و منطقی کاملا معتقدی که تنهایی برایت استقلال می آورد و آزادی و راحت خاطر. و به این نتیجه هم رسیده ای که هیچ کس همتایت نیست. حالا می فهمی که کسی راهش را به خاطر تو کج نمی کند.
می گویی درگیری عاطفی را دوست نداری. می دانی چرا؟! چون از جنس بشری!! چون آنقدر شجاعت نداری که از اشتباهات احتمالی اش بدون آسیب بیرون بزنی و متفاوت از آنچه گذشت، دوباره شروع کنی. چون هیچ وقت زباله های عاطفی ات را بیرون نمی ریزی و همیشه آنها را جایی گوشۀ قلبت پنهان می کنی. طوری که بوی گند تلخی و کهنگی اش مشامت را بیازارد!!
ولی باز هم تویی و اندیشۀ ناخودآگاه گریز از تنهایی که اتفاقا هر از چند گاهی هم پر رنگ می شود. مثلا آن زمان که همسرِ دوست قدیمی ات به زبان مشترک خودشان شوخی می کند و دو نفری از ته دل می خندند! یا آن زمان که تنها مسافرت می کنی و دلت بی اختیار در طلب غایبی می گردد که نمی دانی کیست و کجاست! و شاید هم وقتی که فیلمهای اکشن می بینی و در می یابی حتی قهرمان قسم خوردۀ فیلم هم با آن همه سرسختی که دارد، به نگاهی بند دلش را آب می دهد ...
ولی نمی شود. انگار کسی نیست. انگار از اول هم کسی نبوده است که تو را بفهمد و به خاطرت کوتاه بیاید و تغییر کند و اندیشه هایش را به اندازۀ فهم و خواستۀ تو کج کند!! راستی چرا هیچ کس با اندازه ها و معیارهای تو پیدا نمی شود؟!
ولی باز هم ته دلت، جایی میان حس دیوانه شدن از خواستن کسی و اصرار بر ماندن در وضعیت مستقل تنهایی، امیدواری که کسی هست ...
.
دور بزن ...
دور بزن برویم ببینیم چند "منِ" دیگر را می شود دید که تنها هستند و از همین تنها ماندن راضی اند و ناراضی؟!!



۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

خاصیت عشق ...



صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است ...

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحۀ ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را ...





پ.ن:
این مطلب، مخاطبی عزیز و دیوانه دارد!!



۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

الفبا ...



من که می دانم تقصیر تو نیست ...
کلمات تو از همان الفبایی می آید،-
که سر حرف اولش را کلاه گذاشته اند!!


۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

تفاوت!!



تو باورت نمی شود ...
اما،
حتی لهجۀ سرفه هایمان با هم فرق می کند!
آنچنان که خنده هایمان نیز ...